خیلی شخصی
هیچ علاقهای ندارم لیریکس بدونم. با لجبازی تو خودم گوشامو میگیرم تا نشنوم چی میخوان که بشنوم. اوایل سخت بود. کلمات مثل بختک همه چیو قورت میدادن و توجه میخواستن؛ هوار میزدن و دلبری میکردن. چشامو میبستم و به ملودی و نتها آویزون میشدم و حسامو با سبک ترکیب و خلسه رو تجربه میکردم. هیچی بهتر از گم شدن نیست. از واژههای قدرتمند و شرور، از واژههای مرسوم دستمالی شده باید دوری کرد. بچه که بودم یه همسایه داشتیم به اسم آقای عیاری. گاهی عصرا تو پارک پشت خونه که کتاب میخوندم اونم بود و به حوض خیره میشد. یه بار سر صحبتو با من باز کرد. من هم که تحت تاثیر بابا بودم و از صدقه سر موسیقی کلاسیک و کتابایی که خوندشون جزو تکالیف روزانه بود، چیزی برای گفتن داشتم. اصلا این دردِ «نمیخوام بدونم و اونجوری که میخوام میفهمم» از اونجا شروع شد. عاشق پروینِ خواننده بود. از تمام صفحهها و نوار کاستهاش با وسواس غریبی مراقبت میکرد. اما هرگز نمیخواست صورت پروینو ببینه. اینکه عاشق هنر کسی باشی و نخوای هیچوقت بیبنیش و رسما مراقب باشی که هیچ جوری نبینیش برای من شگفتآور بود. نباید چهرهاش چه زیبا چه زشت روی دریافتش تاثیر میگذاشت. حالا حکایت منه! به مامان میگم مامان این آهنگ موردعلاقمه. بیا با هم گوش بدیم. اولین چیزی که میپرسه اینه که چی میگه. از اونجایی که به مامان نه گفتن مرگه گوش میدمو براش میگم که جریان از چه قراره. اما دیگه اون آهنگ رفته! دیگه گوشش که میدی پر از واژههای مبهم و گمراهکننده هست. قابل اعتماد نیستن. سوارن! قضیه خیلی سادهست!
عکسهایی هستند که دانستن اسم عکاسشان آخرین چیزیست که لازم است! در مواجهه با این عکس از تام استودارت همان سروکله زدن با هیاهوی پرشتاب خشمی که درونت جاری میشود و حس ناگزیر بودن و اجتنابناپذیری از خیره شدن به آن دو جفت چشم تهی کافی هستند تا از کنجکاوی در مورد دانستن شهرت عکاس پرهیز کنی. تناقض آزاردهندهای جلوی روی ماست: هیاتی مکعبی و چرکین که از شدت بیپناهی زیر پیراهنش ماوا گزیده و هر آن همان دکمههایی که در آغوشش گرفتهاند ممکن است پاره شوند و او دوباره به همان شرایط منحوسی باز گردد که آن سرباز بیخیال با آن تفنگ قبراقش دارد درش گام برمیدارد. میشود ادعا کرد در عکسهای جنگ ناشناس بودن عکاس خود مزیتی برای تاثیرگذارتر و واقعیتر بودن تصویر محسوب میشود: اینکه عقیدهای تحمیل نمیشود و برتری هیچ طرفی از جنگ قرار نیست ثابت شود و بحث گدایی ترحم و درنتیجه منفعل برخورد کردن هم نیست. واقعیت همین است که کسی که حرفهاش عکاسی جنگ نیست این عکس را ثبت کرده. و آن زمان است که فارغ از هر گونه موضعگیری میتوان آلام انسانی و استیصال را (به میزان بسیار اندکی البته) دریافت کرد. واژهها، اسمها، کپشن، همه و همه از برای گمراهی زاده میشوند. حداقل موسیقی را میشود منحصر به خود کرد. من یه ضدِ لیریکسیِ افراطیام! به موسیقی اندیشیدن و به عکس بدون درگیر شدن با اسم عکاس عشق میورزم.
سخت است چطور بگویم که زندگیم چه رنگیست ؟ یا چطور بگویم که من چه شکلی هستم ...
سلام بسیار عالی هم عکس منتخب شما که یه جورایی منقلبم کرد وهم گفتار بسیار نافذ شما خانم درویشیان عزیز .تابه حال مطلبی به شیوایی وگیرایی مطلب مورد بحث نخونده بودم .فوق العاده بود .سربلند وپیروز باشید